یا لطیف
سال 85 با یه چشم به هم زدن گذشت و 86 با سرعت وارد میدون شد .
اون قبلنا که بچه بودم دلم می خواست سالها زود بگذرند و من بزرگ شم و به آرزوهایی که دست یافتن بهشون در گرو بزرگ شدن بود برسم . دلم می خواست دانشگاه برم ، کار کنم ، مستقل باشم و ......... بزرگ باشم ، اون قدر که توی دنیای بزرگترها جا داشته باشم !!
حالا همه رو دارم . اما دلم می خواد بچه باشم . دلم می خواد روزها و سالها زود نگذرند .
گاهی فکر می کنم نمی تونم با دنیای بزرگترها کنار بیام .
گاهی خودمو سرزنش می کنم که چرا روحیات بچه ها برام مونده .
گاهی منطق هاشون منو تا سر حد جنون می بره .
وقتی که از کنار چیزایی که واسه من فاجعه است به راحتی یه اتفاق روزمره می گذرند .
توی دنیای آدم بزرگا همه چیز به سختی پیش میره . این قدر مصلحت وجود داره که نمی شه به راحتی تصمیم گرفت ، کاری کرد ، عاشق شد ..... !!
من نمی فهمم چه مصلحتی می تونه عشق رو تحت الشعاع قرار بده .
.
.
قبلنا با یک کیک و شمع و چار تا کادو دوماه شارژ و مشغول بودیم . اما حالا دیگه اصلا دلم این چیزا رو نمی خواد ، دلم یه عالمه اشک و یه گوشه ی دنج حرم و یه دنیا آرامش می خواد ، آرامشی که این سالها هر چی توی دنیا دنبالش می گردم پیداش نمی کنم .
.